***************************************************************************************
******************************************************************************
*********************************************************************************
******************************************************************************
از سکـــوتــم بتـــرس ...!وقتــی که ساکـــت می شوم ...لابـد همــه ی
درد دل هایــم رابــرده ام پیش خــــدا ...
خدای من بزرگتر از دشمنی شماست. شاید من ضعیف تر از تو باشم
ولی خدای من قطعا از تو قوی تره !!
****************************************************************************************
فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!
خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو
و مادر و برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل ما این نیست!
گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع
میکنه دست و پاهای همهمون را ماچ میکنه و معذرت خواهی میکنه.
حاجی ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
حاجی دعاکنید پدرم شهید بشه
**********************************************************************************************
شرم میکنم با ترازوی کودک گرسنه کنار پیاده رو، وزن سیری ام را بکشم.
**********************************************************************************
دائم شکر گذار باشیم که :
شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد .
***********************************************************************
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین
دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
*********************************************************************************
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت
عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.
نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد!
حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز
صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى
مى ساخت.
مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و
در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و
تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰
گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد
و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره
نمى خرم،
تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى
در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و
گفت:ما ترازویی نداریم و
یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر
را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .
یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو
اندازه مى گیریم!
دوستان عزیزی که به وبلاگ منتظر موعود افتخار میدین و سر میزنید لطفا از این مطلب
هر چه به نظرتان میرسد برای ما ارسال کنید ...
بهترین نظر...
وصف گنـــــــبد طلاتو ، از قنـــــــــاری ها شنیدم اومدم با بال خسته ، تا به گنبـــــــــدت رسیدم
بین اون کبوتــــــــــــرای تازه بال و پرکــــــــشیده من همون کلاغ سیاهم ،که به پا بوست رسیده
با تموم روســــیاهی ، کنج گنبــــــــدت نشستم خدا میدونه هزار بار ، گریه کردم و شکــــــستم
کفترای رو سفـیدت ، تا نگاشــــــون به من افتاد بالاشون به هم کوبیـدن ، همگی با هم زدن داد :
که کلاغ سیاهه اینجا جای ماس که رو سفیدیم تا حالا به این سیاهـــــــی این ورا کسی ندیدیم
برو گنبد و رهـــــــا کن خیلی زشت و روسـیاهی یعنی با این همــــــــــه زشتی زائر امام رضایی
ناگـــــــــهان جرقه ای زد یه نگاه آشـــــــــــنایی کفترا همــــــه پریدند از رو گـــــــــــــــنبد طلایی
صدا گفت کلاغ سیاهـــــــــه نکنه دلت بگیـــــره کسی اینجا دست خالــــی از ضـریح من نمیره
خیلی از تو رو ســــــــیاه تر اومدن به این حوالی اما یکیشون نرفتن با غم و شکــــــــــسته بالی
با یه مشتی آب و دونه بیا خســــــتگیت و در کن کنج گنبدم همین جا باش و امشب و سحر کن